لحظه ای تامل برای او که روح خسته اش ...
آه
زمان در من خواهد مرد و
من در زمان خواهم خفت ...
راستش دلایل ترک اینجا واسه خودمم قانع کننده نبود...
-دلم واسه دو تا پیرزن تنگ شده که هیچ کدوم اونا مادربزرگام نیستن... اما تک تک اخلاقا و عادتاشونو از حفظم... تو هر ساعت روز می دونم اونا الان دارن جی کار می کنن . آخه پیرزنا مث ساعت منظمن! اصلا همه چیشون همون ساعته!
8 شب-شام ، 10-خواب ، 5:30-نماز ...
دلم واسشون چه تنگ شده..
یکیشون ازون دیروزیهای خیلی دیروزی ... واسه خاطر افسردگی یا هرچی که هست قصد اومدن به امروز رو یا حداقل برگشتن به دیروز خودش رو نداره... فقط نماز می خونه ! هر مسافتی رو نشستنی می ره ، دو هفته یه بار یه عالمه غذا درست می کنه و تا 2 هته همونا رو گرم می کنه و می خوره ... بد جوری حواسش به چراغای خونه ش هست که یه موقع روشن نمونه...
راستش اون موقع اصلا دوسش نداشتم و ازش بدم هم میومد! با اینکه خیلی پولدار بود واسه اینکه چراغ یه اتاق دیگه ش روشن نباشه زوری منو با یه عالمه از کتابام به خودش می چسبوند که : حوصله ام سر می ره و می ترسم اگه تنها باشم !!
همون غذاهای مونده ش رو هم می سوزوند و به خوردم می داد.. وقتی بوی سوختگی کل خونه رو برمی داشت میومد به من میگفت : چرا شعله گاز رو زیاد کردی؟!
شبا درست 8:45 وسایلمونو جمع می کردیم و منم با یه دست لپ تاپ و با دست دیگه 5-6 تا کتاب کلفت رو زیر بغلم می زدم و می رفتیم خونه اون یکی پیرزن – این یکی از اول دوست داشتنی !
..سکته کرده بود و نمی تونست زانوهاشو خم کنه موقع راه رفتن ...
این دو تا همینطوری می نشستن و همدیگرو نگاه می کردن ... باور می کنید؟... اینو فهمیدم که الان دیگه پیرزنام حرفی واسه گفتن به هم ندارن!
دقیقا و با تمام وجود می دونستم که الان کدوم یکی چی کار می خواد بکنه یا حتی به چی فکر می کنه!
تو موهای این یکی دقیق می شدم ، موهای اون یکیو نگاه می کردم و بعد موهای خودمو توی آینه...
دستای اون یکی ، دستای این یکی ، دستای خودم ...
یهو ترسیدم ، خیلی ترسیدم و پیری و پیرزنی رو نخواستم . این تنهایی و اینجور با هم بودن رو نخواستم ! خدایا هنوز اولین روز مدرسه جلو چشامه !به همین زودی اون همه سال گذشت و به همین زودی – اگه عمری باشه – این همه سالم می گذره و ... ایندفعه دیگه منم که چروک های دستام و صورتم واسم عادی شده و دیگه اصلا واسم مهم هم نیست...
با اینکه شبا از خر و پفشون دیوونه می شدم اما دلم چه تنگ شده واسشون !!! دلم چه می سوزه واسه تنهاییشون .. یکیشون همش می گه : تنهایی فقط به خود خدا اومده...
زندگی کردم با این دو تا و همه عادتاشونو از حفظم...
پیرا وقتی باهاشون زندگی کنی ، بی ریا ترین آدمان ! ساده ترین آدما ! همیشه ی خدا آدم رو تحویل می گیرن و کاری ندارن دکتری ، مهندسی ، چقدر از کتاب و فیلم و تأتر و مد روز حالیته ، چقدر قیافت چه جوریه ، چقدر سیاست حالیته و اصلا کجای این دنیای شلوغ هستی و دلیلی ندارن واسه دوس نداشتنت و از پشت عینک های مختلف نگات نمی کنن ...
حتما که نباید دلمون واسه یه خر دوپای زبون نفهم خودخواه تنگ شه که !
دلم واسه اون دو تا پیرزن تنگ شده ... کاش اونام بودن و این پاییز قشنگ تهران رو می دیدن...
خوب دیگه نشد...
دلیلشو نمی دونم ولی تو این مملکت لعنتی ...کاری جز این نمی شه کرد
پس دوباره می خونم. هرچند که یه بار حقمو خوردن ولی..
...کاری جز این نمی شه کرد
پس تا بهمن
فعلا