-
زندگی با طعم زهر!
شنبه 28 تیرماه سال 1393 23:16
دکتر مشاور، دوستان، اشارات مبهمانه ی مادر و سلامت عقل به من گفته بودند که دیگه موندن جایز نیست. اینبار واقعا تصمیم خودمو گرفته بودم. خیلی هم گشتم دنبال اتاق، اما همش یا خیلی دور بود، یا پول پیش میخواست ، یا هم که میخواستن یه لیوینگ روم اجاره بدن که یه دانشجوی پی اچ دی آخه چطودی اون وسط بشیته ریسرچشو تو سرش بکوبه! باید...
-
بیا مثلا سعی خودمونو بکنیم حداقل!
یکشنبه 10 فروردینماه سال 1393 04:28
می خوام اینبار "هم" با انصاف باشم ، حوصله ندارم فکر کنم که روی سخنم با تو باشه، با خودم باشه، .. حوصله ندارم! می دانم یک چیزهایی هست که من رو از خودم عصبانی می کنند. تنفرانگیزه که دوست پسرم همین امروز صبح یاداوری کرده که خانه ی من دیگر همینجاست! نخیر آقا! خانه ی من همونجاست که نمی دونم کجاست! من هنوز نفهمیدم...
-
از او.... غریبانه
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 01:25
شاید بهتره از وقتی شروع کنم که کم کم همه ی شب و روزم شدی. این که اصلا چرا اینطوری شد رو من راجع بهش خیلی فکر کردم. حوصله ندارم رومانتیک بشم. ولی مدتها واسه ی خودم سوال بود، که چطور کسی که من هرچی زور میزدم و با اینکه از همون اول هم واسم عزیز بود، نمیتونستم عاشقانه دوستش داشته باشم، یهو شد جزء تفکیک ناپذیر زندگیم....
-
این سه سال تعلیییق ....
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 00:41
الان دقیقا 3 سال و 4 ماه از آخرین پست اینجا گذشته و من در نقش خداوندگاری که سرنوشت این موجود سرخوشو میدونم، برگشتم و باناباوری، میبینم که هیچ کاری براش از دستم برنمیاد و باید ولش کنم تو این دنیای بیرحم به امون خدااا خوبیش اینه که میدونم تا اون درد و رنج حالا 7-8 ماه فاصله داره و این 7-8 ماه شاید بدون استرس ترین و...
-
پرت و پلا
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 22:12
یعنی اصلا می شه که آدم یه روزی نیمه ی گمشده شو پیدا کنه؟کسی که واقعا و بعد از چند سال هم عین روز اول دوستش داشته باشه و با تمام وجود بدونه که از اون بهتر نیست و اونم همین حسو داشته باشه؟ نه باورم نمی شه... وگرنه که دیگه اصلا تنهایی معنی نداشت ... ای بابا دارم جفنگیات می گم ... فکر کنم این روزا تا قبل از مرگم آخرین...
-
یک سال چرکنویس ...
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 11:52
این یه سال واسه من خیلی پر ماجرا گذشت ... اما در نهایت مث یه چرکنویس بود. کاش می شد خیلی سریع پاره اش کنم و مچاله و شوت تو سطل ذباله ... اصلا نپسندیدمش با وجود اینکه ترم 7 بودم و خوابگاهی سعی کردم بخونم و از پس یه کنکور خیلی سخت برومدم. بعدشم درگیر تموم کردن یه رابطه ای که سراپا بی معنی بود که این سخت ترین کاره و سخت...
-
درباره الی ، فرهاد ، من ، تو و همه ی ما ...
شنبه 9 آبانماه سال 1388 13:29
گرم و زنده ... بر شن های تابستان ... زندگی را بدرود خواهم گفت گرم و زنده بر شن های تابستان ... زندگی را بدرود خواهم گفت تا قاصد میلیونها لبخند گردم ، تابستان .. مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را خواهد ... گشود تا قا صد میلیونها لبخند گردم تابستان مرا در بر خواهد گرفت و دریا دلش را... خواهد گشود زمان در من خواهد مرد و...
-
تک گویی
جمعه 10 مهرماه سال 1388 20:43
نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامی گذارید،گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی...
-
پس منم دوست دارم
جمعه 3 مهرماه سال 1388 20:41
ببین آقا جان .. اگه می تونی ، وقتی بارون می باره ، بپری زیر بارون و بدوی و جیغ بکشی و تو چاله چوله هاش بپری و شلپ شلوپ راه بندازی.. اگه وقتی یه کپه برگ خشک رنگارنگ پاییزی دیدی ، دلت خواست بپری روشونو صدای خش خششونو دربیاری و کیف کنی.. اکه بتونی هروقت عشقت کشید با یه آهنگ شاد عین دیوونه ها برقصی.. اگه وقتی یه کوه رو...
-
پرویز مشکاتیان ...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 23:39
لحظه ای تامل برای او که روح خسته اش ... آه زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت ...
-
پیرزنی های من
جمعه 27 شهریورماه سال 1388 18:18
راستش دلایل ترک اینجا واسه خودمم قانع کننده نبود... -دلم واسه دو تا پیرزن تنگ شده که هیچ کدوم اونا مادربزرگام نیستن... اما تک تک اخلاقا و عادتاشونو از حفظم... تو هر ساعت روز می دونم اونا الان دارن جی کار می کنن . آخه پیرزنا مث ساعت منظمن! اصلا همه چیشون همون ساعته! 8 شب-شام ، 10-خواب ، 5:30-نماز ... دلم واسشون چه تنگ...
-
نشد
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 22:54
خوب دیگه نشد... دلیلشو نمی دونم ولی تو این مملکت لعنتی ...کاری جز این نمی شه کرد پس دوباره می خونم. هرچند که یه بار حقمو خوردن ولی.. ...کاری جز این نمی شه کرد پس تا بهمن فعلا
-
به مناسبت چهارشنبه
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 20:00
بی قرارم... همه چی به کنار ...فردا...جواب ارشد
-
خواب
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 19:58
۲ شهریور . هرگز نرسیده به قیطریه . اشک . نفرت . فصل . اتوبوس . روزنامه های پهن کف اتوبوس . مترو انقلاب . فال . کتاب حسن باجی . گرما . خونه . مامان . بابا . عشق . مامانی . شب . بی خوابی . اشک . عذاب وجدان . اشک . خواب خواب خواب
-
...افتاد
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 22:16
قیمت نان سر به فلک کشیده بود و همه فهمیده بودند با رای نمی شود شکم را سیر کرد... بازگشتی وجود نداشت...کشور در جنگ بود با دشمنانی از درون زمان احساسات ظریف نبود نقشه ی قتل؟ آه نه...دسیسه؟ شاید... من اعتراف می کنم این جیزی بود که انقلاب درستکاران به آن تبدیل شد و آنجه باید اتفاق می افتاد، افتاد
-
باران
شنبه 6 تیرماه سال 1388 21:54
به نظر من از همه ی ملودیها ملودیتر صدای بارونه خودتونو جای یه قطره بذارین از زمان تولد تاااااا .... دارین با سرعت به طرف زمین پیش می رین مقصد کجاست؟ روی برگ درختا؟ روی یه کله ی چرب و چیلی؟ روی خاک؟ روی چتر؟ روی ماشین خفن؟ خونتون؟ خونشون؟ شایدم روی یه قبر یه قبر تازه ی یه دختر جوون... یه قربانی... خدایا از این همه جا...
-
دریممم دریممم...
جمعه 5 تیرماه سال 1388 23:55
سلاااامممم خوب بالاخره دیر یا زود باید میومدم حیف که این اوضاع باید یه تلنگری می زد دیگه مایکلم به نشانه ی اعتراض که " ایت داز متر ایف یور گرین اور سه رنگ"!!! جان به جان آفرین تسلیم کرد! خوب اینم اینگارسی! هر چی زور زدم انگلیش نشد!