می خوام اینبار "هم" با انصاف باشم ، حوصله ندارم فکر کنم که روی سخنم با تو باشه، با خودم باشه، .. حوصله ندارم!
می دانم یک چیزهایی هست که من رو از خودم عصبانی می کنند. تنفرانگیزه که دوست پسرم همین امروز صبح یاداوری کرده که خانه ی من دیگر همینجاست! نخیر آقا! خانه ی من همونجاست که نمی دونم کجاست! من هنوز نفهمیدم و نمی دونم که چند سال باید بگذره که بفهمم خانه ام کجاست بالآخره! بفهمم اصلا کجام و یک اپسیلون به کدوم وری متمایلترم! می خوام که بفهمم خرگوش لامصب و کی عوضش کنم و با کدوم خرگوش عوضش کنم و اصلا باید عوضش کنم آیا؟؟
من آیا باید به صدای دیار خواه قلبم گوش کنم؟! آیا به آن صدایی از درون که خانه و آغوش خانواده رو می خواد و دوست داره در نوستالژی های کودکیش غرق بشه، گوش کنم؟! یا به صدایی که میگه بکن از هر کار علمی -گهی ای که میکنی و برو سمت چیزی که دوستش داری؟!( اصلا می دونی چیو دوست داری؟ دیده شده که حتی گاهی اوقات قبل از خواب به زاکربرگ هم فکر میکنی!! )یا به صدای دوست پسرت؟ که از همه ی این کارها راحت تره؟!
خب این خوبه که من میتونم دوچرخه سواری کنم بدون اینکه عجیب باشه، اما این " چقدر" خوبه؟