نمی دانم آیا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟ با دست های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، در حالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامی گذارید،گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کندکه من چرا گریه می کنم، چه مرگم است؟ بی آنکه بپرسید من که ام، از کجا آمده ام ، و چرا اینقدر دل دل می زنم ، مثل گنجشک باران خورده؟
قسمتی از کتاب " پیکر فرهاد " نوشته " عباس معروفی"
پرفکت ...
واقعا روزگاری شده که همه بخاطر منافع شخصیشون به بقیه محبت می کنن ..
انصافا گزینش متن خوبی بود ...
آهای خانوم چرا آپ نمی کنی ؟!؟!
خیلی کارای مورد علاقه ی دیگرو هم وقت نمی کنم :(((((
کلی کتاب نخونده
کلی تاترهای نرفته
کلی آدمای ندیده...
و البته وبلاگ آپ نکرده